*قصه شاپرک و مرغ عشق*

زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود

            مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود

اون اسیر یک قفس شب وروزش بی نفس

           همه ارزوهاش پرکشیدن بود وبس

تا یک رو یک شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت

          چشمش افتاد به قفس دل اون بدجوری سوخت

زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید

         تو چشم مرغ اسیر غم دلتنگی را دید

دیگه طاقت نیاورد رفت توی قفس نش

        تا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم

      بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم

یک دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

      بارون از برق چشاش روی گونش جاری شد

شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اونو دید

      با خودش یک عهدی بست نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهائی نداشت

     توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمیذاشت

تا یک روز یک باد سرد میون قفس وزید

     اسمون سرخابی شد سوز برف از راه رسید

شاپرک یخ زد و زد مرد و موندگار نشد

     چشاشو روهم گذاشت دیگه اون بیدار نشد

مرغ عشق شاپرک و به دست خدا سپرد

     نگاهش به اسمون تا که دق کردش و مرد