سلام  ، آغاز سال نو را تبریک و فرا رسیدن اربعین حسینی را به تمام دوستان گرامی تسلیت عرض میکنم *

 

این شعر اثریست از معینی کرمانشاهی به نام صبر خدا که امیدوارم لذتشو ببرید

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
        همان یک لحظه اول ،
               که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، 
        جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
برروی یکدگر ، ویرانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
         که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
              نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم ،
                   بر لب ، پیمانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !
 
اگر من جای او بودم ،
 که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین                                                زمین و آسمانرا              
واژگون ، مستانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
       نه طاعت میپذیرفتم ،
            نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
       پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
تسبیحه ، صد دانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
        برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
    هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و دیوانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
        بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ،
                  سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
                        پروانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
       بعرش
کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
   تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
 گردش این چرخ را                                                                                                                           وارونه ، بی صبرانه میکردم
.


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،
 بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !
   
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و، تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ،
    وگرنه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
     با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد ! 

 

 

 

 

                بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

از شهر بهار نارنج شهرحضرت شاهچراغ سعدی و حافظ  و دیار پرسپولیس به همه دوستان عزیزم در همه ایران سلام و سال نو را پیشاپیش تبریک میگم و امیدوارم در ایام عید شاهد قدوم مبارکتون به شهرمون باشیم و همینجا از تمامی دوستانم که نظرات خود را یا بصورت ایمیل و یا ثبت در وبلاگ و یا حضوری بیان میکنند تشکر و قدردانی میکنم

* بخصوص دوست خوبم فاطمه که اگر اون نبود من این وبلاگ را نداشتم *

 و سایر دوستان

 مهدی * شیراز* . رویا * تبریز* .  محسن *اراک*

       زهرا * شهرکرد* . فاطمه *شیراز * . شاهین* شیراز*

  فاطمه *  کویت *. نعیمه * یزد *. فرشید* تهران *

      علی * شیراز*. احسان * بروجن * . اسماعیل * تهران *

هادی *اقلید* .  تپش * بروجن *. رضا  * آبادان *

      صادق * شیراز * . میثم * شیراز* . ابولقاسم * لامرد *                                            دریا * بروجن *  و...   

 نوروز راهی است که میتونه اغار گرمی به پایان یه سال سرد باشه * نوروز نوید یک رویش سبز و شروعی دیگه را داره و امیدوارم این شروع پایانی بر کینه ها و کژیهای رسوب کرده در دلهایمان باشد

*هرچند شاید فراموش کردنشان انچنان هم ساده نیستند ولی این گذشته هست که آینده ما را رقم میزنه و با استفاده از تجارب گذشته میشه به بزرگترین هدفها درآینده رسید

امیدوارم تمامی دوستان گرامی و عزیز خودم در این سال یاران خود را شناخته و توانسته باشند دوستان دروغین را از دوستان راستین جدا کرده باشند *خودم در این مهم به موفقیتهای عظیمی رسیدم و از این حیث خیلی خوشحالم*

خلاصه کلام امیدوارم در سال جدید همگی با صحت و سلامت و تندرستی و روحی پاک در مسیرهای روشن گام برداریم و این مهم تنها و تنها در سایه همدلی .سعی .تلاش.تفکر و تعقل صورت خواهد گرفت بهر حال نباید این موضوع را فراموش کنیم که  ما راست قامتان هستیم که جاودانه به تاریخ خواهیم ماند نه کسی دیگر...

و سرانجام صحبتهایم را با یک شعر از فریدون مشیری به پایان میرسانم  

  خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگهای سبز بید ،
عطر نرگس ، رقص باد ،
نغمه شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست

...
نرم نرمک می رسد اینک بهار ،


خوش به حال روزگار !
خوش به حال چشمه ها و دشتها ،

خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،


خوش به حال غنچه های نیمه باز ،

،

خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز-
خوش به حال جام لبریز از شراب ،

خوش به حال افتاب

ای دل من ، گرچه – در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمی نوشی ز جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت – از آن می که می باید – تهی ست ٍِِ؛

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب


ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

 
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

                                                                                       
 

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت


قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
ازغم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
 صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست


فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگزنیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
 در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است .
                      

                                            "فریدون مشیری"

  

 

*قصه برگ و باد*

 

 

اخرای فصل پائیز, یک درخت پیروتنها

برگی روی شاخش, مونده بود, میون برگا

یک شبی, درخت به برگ گفت

کاش میموندی در کنارم

اخه من, میون برگا, تنها فقط, تو را دارم

وقتی برگ درخت را میدید, داره از غصه میمیره

با خدا راز ونیاز کرد, اونو از درخت نگیره

با دلی خرد و شکسته, گفت نذار از اون جداشم

ای خدا کاری بکن که, تا بهار همین جا باشم

برگ تو خلوت شبونه, از دلش با خدا می گفت

غافل از اینکه یک گوشه, باد همه حرفاشو میشنفت

باد اومد با خنده ای گفت, اخه این حرفا کدومه

با حجوم من رو شاخه, عمر هردوتون تمومه

یک دفعه باد خیلی خشمگین, با یک قدرتی فراوان

سیلی زد به برگ و شاخه, تا بگیره از درخت جون

ولی برگ مثل یک کوهی, به درخت چسبید و چسبید

تا که باد رفت پیش بارون, بارونم قصه را فهمید

بارون گفت با رعد وبرقم, میسوزونمش تا ریشه

تا که آثاری نمونه, دیگه از درخت و ریشه

ولی بارونم مثل باد, توی این بازی شکست خورد

به جائی رسید که بارون, آرزو می کردکه میمرد

برگ نیفتاد و نیفتاد, آخه این خواست خدا بود

هر کی که زندگیشو باخته, دلش از خدا جدا بود

 

 

 

*قصه شاپرک و مرغ عشق*

زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود

            مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود

اون اسیر یک قفس شب وروزش بی نفس

           همه ارزوهاش پرکشیدن بود وبس

تا یک رو یک شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت

          چشمش افتاد به قفس دل اون بدجوری سوخت

زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید

         تو چشم مرغ اسیر غم دلتنگی را دید

دیگه طاقت نیاورد رفت توی قفس نش

        تا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم

      بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم

یک دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

      بارون از برق چشاش روی گونش جاری شد

شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اونو دید

      با خودش یک عهدی بست نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهائی نداشت

     توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمیذاشت

تا یک روز یک باد سرد میون قفس وزید

     اسمون سرخابی شد سوز برف از راه رسید

شاپرک یخ زد و زد مرد و موندگار نشد

     چشاشو روهم گذاشت دیگه اون بیدار نشد

مرغ عشق شاپرک و به دست خدا سپرد

     نگاهش به اسمون تا که دق کردش و مرد